مهربانی تو...


گل گندم

میان مهربانی تو ودل خویش مردد مانده ام ...

همیشه همین گونه بوده است...

همیشه چیزی بین دستهاوخورشید...پاهاوجاده...چشمهاو پنجره فاصله می اندازد...

هرشب خواب می بینم لبخندهایت به پایان رسیده اند...

ومن مثل یک پرنده سرمازده درقفسی کوچک گرفتارشده ام وصدایم را از یاد برده ام...

هرشب خواب می بینم دریاها از زمین جدا می شوند....

ابرها درکوچه ها راه می روند...میوه ها به درختان دشنام می دهند

وپرنده ها با بالهایشان قهر می کنند...

دیشب خواب دیدم،چشمهایت بامن خداحافظی کردند و تو دفترهایم رابر دروازه شهرآویزان کردی...

آسمان روی پلک هایم نشست ومن درچاه سقوط کردم ...

دراین سفرتاریک وناگزیر،دراین سفرچندهزارساله،هیچ کس برایم آواز نخواند...

دیشب خواب دیدم تمام دیوارها بین من وتو ایستاده اند...

ومن در جستجوی روزنه ای ،هراسان به این سو وآن سو می دوم ...

علف تنبلی مرا به سروها نشان می دهد...

آنها ازمن روی برمی گردانند...

ومن چون ارابه ای شکسته از نفس می افتم...

...میان مهربانی تو ودل خویش ایستاده ام...

کاش دل نباشد و نگاه تو بی مضایقه بر من بتابد...

کاش دنیا نباشد...ولی تو همچنان باشی...

...ودر دلهای خسته شورعشق بدمی...



نوشته شده در شنبه 2 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:14 توسط فروینا| |


Power By: LoxBlog.Com